ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان رویای شیرین من

-فرشته چه نظری درباره ی بچه ها داری؟
-اگه اونا خودشون راضی باشن من حرفی ندارم یعنی نمیتونم و نمیخوام جلوی عشق اونا رو بگیرم
-پس موافقی؟
-آره موافقم راستی فریبا ازدواج کرده؟
-نه
-چرا آدمها خودشون رو محکوم میکنن اون میتونست زندگی خوبی داشته باشه ولی...
-تو چرا ازدواج نکردی؟
-من... من... شماره فرزاد رو داری؟
-میخوای چیکار؟
-باهاش کار دارم
عصبی شده بود ولی مثل گذشته جواب خاصی نداد و شماره رو روی یک کاغد یادداشت کرد و به سمتم گرفت
-اینم شماره ی فرزاد موفق باشی
-تو چه کاری موفق باشم؟
-هر کاری که باهاش داری
-میخوام چند روز پیش گلناز باشم از نظر تو که اشکالی نداره؟
-من کلید رو ازت گرفتم؟
-نه چطور؟
-پس وقتی بهت کلید دادم اجازه ی حضور بهت دادم پس این حرفا معنی نداره راستی اگه حضور من...
-من اذیت نمیشم اینجا خونه ی توئه خوشحال میشم بمونی و بیشتر از من صدف خوشحاله
-یک جمله ی متفاوت،چی باعث شد اینقدر تغییر رویه بدی،دو روز پیش اینطور نبودی
-شاید مرور زندگی بهم فهموند باید زندگی بعضی ها رو دوباره بسازم!
-فرشته...
-بعدأ حرف میزنیم فعلأ از آرامش دریا لذت ببر،این کار رو همیشه دوست داشتی
به سمت تلفن داخل سالن رفتم و شماره فرزاد رو گرفتم بعد 7 یا 8 تا بوق دیگه نا امید از جواب دادن داشتم گوشی رو میذاشتم که جواب دادن
-سلام
-سلام بفرمایید
-با آقای فرهمند کار داشتم
-خودم هستم شما؟
-صدات رو نشناختم،فرشته هستم
-شوخی میکنید من یک فرشته بیشتر نمیشناسم که اصلأ به این فکر نمی افته که حالی از من بپرسه
-زنگ نزدم حالت رو بپرسم زنگ زدم بهت بگم الان فهمیدم خیلی احمقی
-الان مطمئن شدم خود خودتی،نصف شبی زنگ زدی اینو بگی؟حالت خوبه؟
-عالی ام ولی تا حالا اینقدر احمق ندیده بودمت
-فرشته چی داری میگی؟
-میگم کسی رو که عاشقت بود ندیدی و حالا هم داری تنها زندگی میکنی
-تو که عاشق من نبودی از کی داری حرف میزنی؟
-از کسی که واقعأ لایق عشقش نبودی
-با کنایه حرف نزن من مجبور نیستم به حرفات گوش بدم
-آره مجبور نیستی میتونی گوشی رو قطع کنی و به زندگیت ادامه بدی
-درست حرف بزن جوری که من متوجه بشم
-دارم درباره ی کسی میگم که تمام مدت جلوی چشمت بود ولی تو نمیدیدی الان که میبینم من تحمل این همه بی احساسی رو نداشتم
-بگو کی؟دیوونه ام کردی فرشته
-نشناختی؟فریبا رو میگم
-زنگ زدی شوخی کنی؟امکان نداره من هر سال فرهاد و فریبا رو میبینم اگه چیزی بود میفهمیدم
-چون تو ندیدی و نفهمیدی دلیل نبودن این حس نیست
-تو چرا حرصش رو میخوری؟
-چون تو با کارات دلش رو شکستی میفهمی؟
-آره میفهمم وقتی رفتی به خودم اومدم فهمیدم عاشق نبودم و همه چیز رو خراب کردم،فرزانه ...
وقتی رفتی فهمیدم فرزانه برای کامل کردن نقشه اش به من احتیاج داشت،سخت بود بفهمم خواهرم منو بازی داده تا به خواسته ی خودش برسه،خیلی به هم ریختم اومدم اینجا و یک زندگی جدید شروع کردم
-تو فقط فرار کردی،خیلی بده که بخوای روزهات بدون هدف بگذرونی
-آره بده ولی دارم تاوان بازی خوردن خودم رو میدم اونم با تنهایی خودم
-میتونی تنها نباشی البته اگه خودت بخوای
-الان دیگه خیلی دیره
-هنوزم داری فرار میکنی فرزاد،تو لایق یک زندگی خوب هستی البته اگه شجاعت روبرو شدن داشته باشی
-به نظرت منو قبول میکنه؟
-نمیدونم تو باید سعی خودت رو بکنی تا به نتیجه برسی امیدوارم نتیجه مطلوب باشه
-الان ایرانی؟
-آره
-یکم کارهام رو جمع و جور کنم،دو سه روز دیگه برمیگردم
-موفق باشی فرزاد
-ممنون فرشته
-خواهش خداحافظ
-به امید دیدار


وقتی برگشتم بیرون صدف و فربد برگشته بودند،ترس روبرو شدن با صدف تمام وجودم رو در برداشت
-سلام خاله صبح به خیر
-سلام فرشته کوچولو صبحت به خیر،چه زود بیدار شدی خاله
-همیشه زود بیدار میشم بریم پیش عمو فرهاد؟
-بریم عزیزم
به سمت ساحل رفتیم و در طول راه به شیرین زبونی های فرشته گوش میدادم،اون درست مثل مادرش منو به وجد میآورد و منم خیلی دوستش داشتم
-سلام مامانی صبح به خیر
دلم لرزید ولی خوشحال شدم اون مثل همیشه صدام کرد
-سلام دختر خودم،پیاده روی خوب بود؟
-عالی بود فرشته کوچولو چطوره؟
-خوبم صدف جون
-مامانی صبحونه نمیخوریم
-چرا عزیزم بیا بریم آشپزخونه
صدف خوبی؟
-خوبم مامانی نگران نباشید
-میخوای برگردیم؟
-ما که تازه اومدیم چرا برگردیم
-گفتم شاید دوست داشته باشی برگردی
-به نظرم به تعطیلات ادامه بدیم البته اگه از نظر شما مشکلی نیست و موافقید؟
-من موافقم
در حین صحبت با صدف یخچال بررسی کردم،همه چیز آماده بود
-صدف جان یک چای خوب دم کن تا من میز رو بچینم و تخم مرغ عسلی کنم
-چشم کی بریم گردش مامانی؟
-بعد صبحونه استراحت بکنید بعدش یک دور اطراف میزنیم دیشب هیچ کدوممون نخوابیدیم
فرشته کوچولو برو عمو فرهاد و فربد رو صدا کن بیان
-چشم خاله
-صدف جان نمک و فلفل رو هم بیار
-آوردم مامانی،چیز دیگه ای نمیخواید؟
-نه عزیزم همه چیز هست
-به به خانم ها چه کردن،فرشته خانم قبلأ از این کارها نمیکردی
-همه چی فرق کرده آقا
-مشخصه راستی دست پختت چطوره؟
-عالیه عمو بی نظیره،مامانم یک کدبانوی کامله
-تعریف که دست پخت نمیشه باید دید و چشید تا باور کرد
-تا امتحان نکنی راضی نمیشی؟
-تو که منو میشناسی
-فکر کنم بشناسم حالا چی دوست داری؟
-خودت حدس بزن
-نارنج با شما بقیه کارها با من
-به روی چشم
صبحانه در کمال آرامش و در فضای خوبی خورده شد هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم کنار فرهاد اینقدر آروم باشم،کنار هم بودن ما همیشه با دعوا و جنگ اعصاب همراه بود ولی امروز واقعأ عالی بود.
درست کردن ناهار به عهده ی من بود و فرهاد روی تک تک کارها نظارت داشت،قرار شد ماهی شکم پر درست کنم با نارنج فراوون،عاشق نارنج بود و من اینو خوب میدونستم چون خودمم این عشق رو درک کرده بودم
بالاخره غذا حاضر شد و اولین نفر امتحانش کرد،حس و حال دختری رو داشتم که برای اولین بار غذا درست کرده،از چهره اش رضایت خونده میشد و من راضی بودم
بعد از خوردن ناهار،فربد و صدف برای خرید رفتن و من هم چای درست کردم و به کنار فرهاد رفتم،کنار پنجره ایستاده بود
-اونجا چی هست که غرق تماشا شدی فرهاد؟
-کی اومدی؟
-چند دقیقه ای میشه،نگفتی
-دریا
-همین؟
-چیز کمی نیست، به من هم چای میدی؟
-آره حتمأ
-ممنون خانم
-راستی عمو فرشاد کجاست،کی برمیگرده؟
-دقیق نمیدونم ولی بفهمه تو اینجایی زود برمیگرده،میخوای باهاش صحبت کنی؟
-معلومه که میخوام
فرهاد مشغول شماره گیری شد،بعد از بیست و چند سال حرف زدن،یکم استرس داشتم
-سلام خوبی بابا چه خبر؟
-...........
-همه خوبن؟شما چطوری؟کی برمیگردی؟
-...........
-فربد هم خوشحال میشه بشنوه،راستی بابا یکی میخواد باهات صحبت کنه
-...........
-نه فربد نیست،الان گوشی رو میدم بهش
گوشی به سمتم گرفت و گفت:حرف بزن
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا حرف زدم
-س سلام
-سلام دخترم،چه صدای آشنایی
-خوبی عمو فرشاد؟
-ای جانم،بگو که درست حدس زدم،بگو دارم با فرشته ام حرف میزنم
-خودمم عمو
-کجایی دختر؟میدونی چند ساله ازت بی خبرم؟
-الان ایرانم عمو،دلم براتون تنگ شده
-منم دلم برات تنگ شده عمویی،زود برمیگردم
فرهاد گوشی رو گرفت و خودش صحبت کرد
-چند روزی میشه دیدمش بابا
-...........
-ماجراش طول و درازه،همین رو بگم که داریم فامیل میشیم
-...........
-بیاید خودتون از همه چیز خبردار میشید
-...........
-باشه به فربد میگم زنگ بزنه،خداحافظ
مطمئن باش فردا،پس فردا برگشته،اون طاقت موندن نداره خوبی فرشته؟
-آره خوبم،میدونی چند سال منتظر شنیدن این صدای آشنا بودم؟
-چرا نخواستی رابطه های قبلی رو دوباره برقرار کنیم؟
-میترسیدم،شاید نتونی درک کنی ولی حالا حس میکنم خیلی چیزها رو از دست دادم
-هنوزم وقت برای جبران هست
-اینطور فکر میکنی؟
-مطمئنم،چایی هم که یخ شد
-الان عوضش میکنم
-ممنون،راستی به فرزاد...
-آره زنگ زدم
-فرشته تو...
-نگران نباش احساس میکنم بهترین کار دنیا رو انجام دادم،اینو باور دارم
-امیدوارم

فردای اون روز به تهران برگشتیم،طی سه چهار روز تونستم خونه و باغ رو روبراه کنم و دوباره نقاشی رو شروع کردم و برای اولین طرح بعد از چندین سال دوباره باغ رو کشیدم به یاد تابلویی بودم که به فرهاد هدیه دادم
بالاخره روزی که میخواستم از راه رسید صبح تنها بودم که زنگ رو زدن،تو باغ مشغول نقاشی بودم وقتی در رو باز کردم با چهره اش به گذشته به زندگی برگشتم
-فرشته...
-سلام عمو
بغض دوری 7 ساله از پدر و مادرم،دوری بیست و چند ساله از کسانی که دوستشون داشتم،همه و همه رو تو آغوش پرمهرش ریختم و اون بدون هیچ اعتراضی اجازه داد که تو آغوش پرمهرش خودم رو سبک کنم
-منم با بابا اومدم بد نیست یکم تحویل بگیری!
از آغوش عمو فرشاد به سمت فرهاد برگشتم
-حسود نبودی آقا چی شده؟
-الان حس میکنم یکم هستم
بدون توجه به جمله ی فرهاد برای داخل اومدن تعارفشون کردم
-شرمنده بیرون نگهتون داشتم بفرمایید داخل
-چی میکردی عمو؟
-نقاشی
-چی میکشیدی فرشته؟
-یک طرح از باغ
-مثل همونی که برای من کشیدی؟
-تقریبأ ولی از یک زاویه ی دیگه
-عروس قشنگ من خونه نیست؟
-دانشگاه است برای ناهار برمیگرده
-اگه یک غذای خوشمزه درست کنی قول میدم ناهار بمونیم،راضی کردن بابا هم با من
-چه پررو! چرا فریبا نیومد؟
-یک قرار کاری داشت گفت خودش میاد
-به خاطر عمو و فریبا هم که شده یک غذای خوشمزه آماده میکنم،نگران نباش،عمو هنوز تو باغ قدم میزنه؟
-آره اون اینجا رو خیلی دوست داشت حالا بعد از این همه مدت نمیتونه دل بکنه
-منم وقتی برگشته بودم همین حال رو داشتم
-غذا رو کی درست میکنه اصلأ چی درست میکنی؟
-غذام رو درست کردم نگران نباش ولی قبلأ اینقدر شکمو نبودی
-خیلی چیزا تغییر کرده
-به فربد خبر بده که با صدف بیاد اینجا
-خودش میدونه،راستی فرزاد امشب میاد
-جدی؟
-آره صبح خبر داد که میاد
-از عمو محمود چه خبر؟
-خارج تشریف دارن پیش...
-با فرزاد رابطه ای ندارن؟
-تا اونجایی که من خبر دارم،نه
اون روز واقعأ عالی بود بعد از ناهار صحبت درباره ی صدف و فربد پیش کشیده شد و عمو پیشنهاد داد که یک جشن عقد براشون برگزار کنیم و زمانش رو هم برای دو هفته بعد که مصادف با تولد یکی از معصومین بود انتخاب کرد.
جنب و جوش خاصی همه رو در بر گرفته بود و قرار شد خرید حلقه و وسایل مخصوصشون رو خودشون انجام بدند
روزهای بهاری من،زیباتر از هر بهاری داشت به خودش شکل میداد و رابطه ای پر از عشق ایجاد میکرد
-خوشحالی فرشته؟
-بی اندازه مثل خودت که سر از پا نمیشناسی
-راست میگی واقعا خوشحالم،من همیشه زندگی خوبی رو برای فربد خواستار بودم و حالا دارم به چشم خودم میبینم،چیزی کم و کسر نداری؟
-نه همه چیز جوره امیدوارم همه چیز خوب و خوش تموم بشه
-چرا اینقدر نگرانی؟
-نمیدونم راستی از فریبا و فرزاد چند روزه ندیدمشون
-تو نمیدونی؟
-چی رو؟
-تو به فرزاد گفتی؟
-چی رو گفتم؟
-فرزاد دو روز پیش از فریبا خواستگاری کرد،کار تو بود درسته؟
-نمیدونم از چی صحبت میکنی فرهاد
-باشه باور کردم تو هیچی نمیدونی
-همیشه همین جور حرفای منو قبول کن حالا هم بهتره به مهمونا سر بزنی
-چشم خانم
داشت ازم دور میشد احساس خوبی داشتم ولی یک صدا از درونم میگفت ...
-فرهاد
-جانم؟
-یک قولی بهم میدی؟
-چه قولی؟
-مواظب صدفم باش من اونو بیشتر از جونم دوست دارم قول بده همیشه کنارش باشید و تنهاش نذارید
-فرشته چت شده،چرت نگو دوست دارم حرفای قشنگ بشنوم
-خواهش میکنم،بهم قول بده فرهاد
-بهتره خودت کنارش باشی و ازش مراقبت کنی.
چشمکی زد و ادامه داد:من مسؤلیت قبول نمیکنم

از گاوصندوق اتاق جعبه ی جواهرات مامان رو بیرون آوردم و سرویسی رو که آرزو داشت سر عقد بهم بده رو درآوردم.طفلک وقتی دید من ازدواج نمیکنم بهم گفت زمان عروسی صدف بهش کادو بدم.
میگفت صدف براش همیشه یک نوه ی عالی بوده،غم تو چشماش رو میدیدم و نمیتونستم کاری برای خوشحالیش بکنم،حالا وقت عمل کردن به قولم بود
گردنبند سیامک رو که برای فربد گذاشته بودم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
همون لحظه بود که ماشین فربد وارد باغ شد و من صدفم رو تو لباس عروسکی نازش دیدم،اطرافشون پر از جوانهای شاد و سرخوش بود،از دور به تماشا ایستادم
واقعأ بهم می اومدن،یک لحظه خودم رو به جاش تصور کردم.از ترس بچه گانه ای که دلم رو میلرزوند خنده ام گرفته بود،با دستی که به شانه ام خورد به خودم اومدم
-کجایی خانم؟
-بچه ها رو نگاه میکردم خیلی بهم میان عمو
-درسته عمویی،نمیخوای بری جلوتر؟
-میخوام یک دل سیر نگاهشون کنم،شما برید
-باشه عزیزم هر طور راحتی
از صدف و فربد چشم برداشتم و در کنارشون به فرزاد و فریبا رسیدم،خوشحالی چهره ی فرزاد رو هیچ وقت ندیده بودم حتی زمانی که از من خواستگاری میکرد و فریبا مثل همیشه آروم و با وقار راه میرفت و چهره اش شادتر از همیشه به نظر می اومد
-مامانی کجایی؟
به خودم اومدم،صدف و فربد روبروی من ایستاده بودن
-داشتم عروس ناز امشب رو نگاه میکردم
-ما هم این وسط اصلأ وجود نداریم ها!!!
به سمت فربد رفتم و پیشونی اش رو بوسه ای زدم و گفتم:تو عزیزمی از این حرفا نزن
-قربونتون برم اجازه ی همراهی میدید بانو؟
-باعث افتخاره البته اگه عروس خانم راضی باشه
-مامانی!!!
-بریم عزیزم
کنار صدف و فربد قدم برمیداشتم و حالا آرزوهام رو برآورده میدیدم و از این احساس راضی بودم
کنار سفره عقد با دلشوره ی عجیبی روبرو بودم خوشحالی من داشت کامل میشد ولی چیزی این وسط کم بود.
خدایا این دلشوره ی عجیب چیه؟چرا من بازم احساس کمبود دارم؟
تو که به من همه چیز دادی،تو که لطف بی دریغت رو به من ارزانی داشتی پس چرا من احساس بدی دارم؟
چرا به جای شکر نعمت هات دنبال کمبودهام میگردم؟
خدایا فرشته رو ببخش،خیلی بی معرفت شده،داره به خوشبختی ای که بهش دادی غضب میکنه،داره حریص میشه
سرم گیج رفت و تنها چیزی که شنیدم اسم خودم بود...

   فرشته...فرشته...فرشته چت شده...فرشته...یکی بره آب بیاره...زود باشید دیگه چرا همه خشکتون زده؟
-خاله فرشته بیدار شو دیگه پاشو خاله پاشو میخوام بهت بگم اسم بچه ها رو چی گذاشتم جون گلناز پاشه خاله
-گلناز جون گریه نکن الان فرشته بیدار میشه نگران نباش عمو جون
فرشته به خاطر این بچه پاشو،داره از ترس سکته میکنه
چشمهام رو باز کردم ولی رمقی برای باز نگهداشتن چشمهام رو نداشتم و دوباره بستم صداها برام نامفهموم و گنگ بود چیزهایی که میشنیدم مثل یک خواب بود خوابی که منو به بیست سال پیش برگردونده بود،دوست داشتم تو همون خواب باشم و اصلأ بیدار نشم
وقتی چشمهام رو باز کردم جز سفیدی چیزی نمیدیدم احساس کردم آرزوم برآورده شده یعنی میشه من تو بیست سال پیش میموندم و همون جا همه چیز تموم میشه
-خدارو شکر به هوش اومدی،یکدفعه چی شد؟
به سمت صدا برگشتم چیزی که میدیدم در باورم نمیگنجید فرهادم بود،فرهادی که من چند دقیقه پیش آرزوش رو داشتم ولی...
-اینجا کجاست؟
-معلومه دیگه بیمارستان،میدونی چند ساعته بیهوشی؟
-فقط چند ساعت؟!!!
-چند ساعت کمه؟میخوای بگم چند سال
-ما کجاییم؟
-گفتم که ...
-بیمارستان رو نمیگم الان کجاییم؟
-معلومه دیگه،تعطیلات تابستون رو اومدیم شمال که شما درست روز اول رو به ما زهر کردی
-چی شد که بیهوش شدم؟
-نمیدونم از اتاق اومدیم بیرون که گلناز یکدفعه جیغ زد و فهمیدیم بیهوش شدی،گلناز خیلی ترسیده بود تازه میخواست اسم بچه ها رو بهت بگه
-بچه ها؟کدوم بچه ها؟
-حافظه ات از بین رفته چت شده فرشته دوقلوهای گلازه خانم رو میگم دیگه
-صدف و فربد رو میگی؟
-پس اسم ها رو شنیدی
-فرهاد تنهام میذاری؟
-مثل همیشه،مثل هوای بهار میمونی،آفتابی،ابری،طوفانی ...
با حرص زیاد پشت سر هم کلمه ها رو ادا میکرد و یکدفعه از جاش بلند شد و به سمت در رفت ترسیدم بره و همه چیز تموم بشه،صدام کردم:فرهاد...
به سمتم برگشت و گفت:چیه چیز دیگه ای هم مونده بگی؟
-ببخشید اگه میدونستی چه چیزهایی دیدم اینطوری بهت برنمیخوره
-چی دیدی؟
-بذار بعدأ برات بگم خودم هنوز باورشون ندارم،من وجود خودم رو اینجا باور ندارم
-چت شده فرشته؟
-کی مرخص میشم؟
-یکی دو ساعت دیگه،من میرم بیرون قدم بزنم،کار داشتی بگو خبرم کنن
-ممنون فرهاد،راستی یکم بارانی رو نگفتی!
-نمیدونم باید با تو چیکار کنم،استراحت کن
هنوز گنگ بودم،شمال،تابستون،به دنیا اومدن بچه های گلاره،هنوز باور اینکه من خواب دیدم یا الان دارم خواب میبینم برام غیر قابل باور بود
سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و همراه فرهاد به ویلا برگشتم،همه نگران بودن و با دیدن من همه راضی شدن و گلناز کوچولوی من مثل همیشه مهربون کنارم بود
-فرزاد میتونم باهات صحبت کنم؟
-آره حتمأ حالت خوبه؟
-خوبم
به سمت ساحل رفتیم.نمیدونستم باید از کجا شروع کنم ولی میخواستم همه چیز رو بهش بگم و دوست داشتم اون باور کنه که ما برای هم ساخته نشدیم
-میخواستی حرف بزنی ولی الان ربع ساعته که ساکتی و به دریا خیره شدی
-نمیدونم از کجا شروع کنم
-از هر جا دوست داری شروع کن
-هیچ وقت اینطوری باهام موافقت نمیکردی
-چون هیچ وقت این احساس رو نداشتم
-چه احساسی؟
-اینکه بدون غرور و خودخواهی باهام صحبت کنی
-یعنی همیشه حس میکردی مغرورم
-همیشه با غرور خاص خودت باهام حرف میزدی،انگار دستور میدادی ولی حالا اصلأ اینطوری شروع نشده
-خوشحالم که یک حس متفاوت برای یکی ایجاد کردم میخوام چیزهایی مهمی رو بهت بگم امیدوارم باور کنی
-بگو
-نمیدونم احساست تا چه اندازه نسبت به من واقعی و درسته ولی اینو میدونم که هیچ احساسی به جز رابطه ی دوستی خانواده هامون نسبت به تو ندارم.فرزاد تو برام خیلی قابل احترامی ولی من نمیتونم به عنوان همسرم ببینمت یعنی به این عنوان دوستت ندارم حالا هم ازت میخوام روی این ماجرا پافشاری نکن و فراموشش کن.فرزاد تو لایق بهترین ها هستی ولی من و تو به درد هم نمیخوریم،برو کسی رو پیدا کن که فقط تو رو دوست داشته باشه
-اینا رو جدی گفتی؟
-هیچ وقت اینقدر جدی نبودم برو به زندگی خودت برس اگه یکم به اطرافت نگاه کنی میبینی کسایی رو که بهشون اهمیت نمیدی ولی تو برای اونها اهمیت زیادی داری
-مثلأ کی؟
-خودت باید پیداش کنی ولی اگه کمکی از دستم بر بیاد خوشحال میشم برات کاری انجام بدم
-برو داخل استراحت کن
-تو نمیای فرزاد؟
-بذار یکم تنها باشم،میخوام فکر کنم
-ممنون که به حرفام گوش دادی
-برو فرشته ،برو استراحت کن
احساس راحتی میکردم،ولی هنوز خیلی کار داشتم احساس میکردم خوابم،خوابی که سر سفره ی عقد فربد و صدف منو به خودش مشغول کرده بود ولی میخواستم تمام آرزوهام رو توی این خواب به واقعیت بدل کنم حتی شده با شکستن غروری که روزی تمام آرزوهام رو از من گرفته بود
توی فکر بودم که با سر به چیزی برخورد کردم ولی درد نداشت،برگشتم عقب و از دیدن فرهاد سرم رو پایین انداختم.
-ببخشید اصلأ حواسم نبود ندیدمتون
-نیست خیلی ریزه ام به خاطر همین دیده نشدم!
-چرا از حرفای من تصورات خودت رو برداشت میکنی؟
-چون احساس میکنم واقعیت داره
-بهتره یکم احساست رو تغییر بدی واقعیت نداره فقط حواسم پرت شد
-حواست کجا بود؟
-داشتم به حرفایی که به فرزاد گفتم فکر میکردم
-به فرزاد چی گفتی؟
-برو از خودش بپرس،حالا هم از جلوی در برو کنار میخوام استراحت کنم
-بفرمایید خانم،برید استراحت

میخواستم این رویای شیرین رو بدون غرور و خودخواهی درست کنم،من باید موفق میشدم.
میخواستم تو این سفر حرف دلم رو بزنم ولی چگونگی گفتن برام مجهول بود.
اون سفر زیباترین سفر زندگیم بود،بازی با گلناز،فرهاد،فریبا و فرزاد عالی بود
-چند روزه تو فکری،چه خبره فرشته؟
-هیچی،اگه خبر خاصی باشه شما اول از همه خبردار میشی
-شک دارم اولین نفر باشم
-فرهاد چرا به همه چیز شک داری،چرا حرفام رو باور نمیکنی؟
-آخه فکر میکنم اولین نفر گلناز باشه
خنده ام گرفته بود و نمیتونستم حرفم رو بزنم که فرهاد گفت:چیه چرا میخندی؟
-اینطور فکر میکنی؟
-مطمئنم
-حسادت بهت نمیاد اونم به یه بچه
-من گلناز رو دوست دارم
-اونم دوستت داره
-میدونم ولی... چرا اینقدر بهت نزدیک شد؟کاری که خیلی ها نتونستند بکنند
-وقتی اولین بار به من گفت خاله حس خاصی داشتم،من غرور داشتم ولی اون به من گفت خاله،ولی دیگران منو به خاطر غرورم کنار میذارند
-چرا اینطور فکر میکنی شاید این غرورت اجازه نمیده اونا باهات راحت باشند
-شاید،ولی من نمیدونم چطور غرور رو از خودم جدا کنم حتی سعی برای این کار هم مثل نقش بازی کردنه،همه میفهمن
-من تا حالا این سعی رو ندیدم
-چند سال ایران نبودی؟
-قبلش هم ندیدم ولی زمانی که نرفته بودم خارج خیلی بهتر بودی
-یعنی الان بدم؟
-من همچین حرفی نزدم.فرشته همیشه فرشته میمونه ولی اخلاقت خیلی عوض شده دیگه نمیتونم مثل اون وقتها برات نارنج بکنم!
-آخه الان نارنج وجود نداره
-شوخی نکن فرشته،راستی به فرزاد چی گفتی یکم تغییر کرده؟
-احساس واقعی خودم رو بهش گفتم
-یعنی چی بهش گفتی؟
-بماند
-یعنی به من مربوط نیست،تنهات میذارم به فکرهات برسی
-فرهاد چت شد؟
-هیچی
-من که چیزی نگفتم
-راست میگی تو چیزی نگفتی!
-یعنی به خاطر اینکه چیزی نگفتم ناراحتی؟
-بعدأ صحبت میکنیم
بازم خراب کردم،اصلأ چرا حرف فرزاد رو وسط کشید؟چرا من جواب ندادم؟اینم یک راه بود برای اینکه ثابت کنم دوستش دارم.
تعطیلات داشت تمام میشد،روز آخر خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نشد.احساس میکنم راه گفتن خیلی مهمه ولی من هنوز پیداش نکرده بودم
وقتی همراه بچه ها تو ماشین نشستیم فهمیدم موقعیت رو از دست دادم.
دوست داشتم اونجا با فرهاد حرف بزنم اون ویلا برام رویایی بود.زندگی جالبی داشتم رویا تو رویا بود و خودمم نمیدونستم واقعیت چیه ولی میخواستم ادامه بدم،بالاتر از سیاهی رنگی نبود ولی من میخواستم سیاهی رو از زندگی ام پاک کنم و یک رنگ زیبا براش انتخاب کنم.

نگاهی بهش کردم،خیلی آروم در حال رانندگی بود و فقط به جاده نگاه میکرد،به خودم گفتم:آخه چی تو اون جاده وجود داره که تو ولش نمیکنی
صدای فرزانه باعث شد از فکر بیام بیرونم
-با من بودی فرزانه جان؟
-سه بار صدات کردم فرشته،به چی فکر میکنی؟
-به اینکه تو جاده چی وجود داره که فرهاد فقط به جاده نگاه میکنه
فرهاد یک لحظه به عقب نگاه کرد و لبخند محوی تحویلم داد و گفت:اگه به جاده نگاه نکنم که نمیتونم رانندگی کنم،نکنه دلت میخواد تصادف کنیم
-من فقط داشتم فکر میکردم،جرم که نیست،هست؟
-نه جرم نیست
-چرا جرم نیست فرهاد خان اگه باعث بشه چند نفر نابود بشن جرمه
-فرزانه جان فقط فکر کردم،نگفتم که حقیقت پیدا کنه
-اگه حقیقت پیدا کرد چی؟
-فرزانه اذیت نکن،دوست داشته به این مسئله فکر کنه آدم که نمیتونه جلوی افکارش رو بگیره،مگه نه فریبا خانم؟
-آقا فرزاد پای منو وسط نکش بذار خودشون موضوع رو حل کنند اونا از پس هم بر میان
-گفتم ساکتید یکم حرف بزنید
-نه تو این مورد
-اینم یه موضوعه برای صحبت کردن
-من طرف هیچ کس رو نمیگیرم
-چه لطفی میکنی فریبا
-فرشته ناراحت نشو من هر دوتون رو دوست دارم نمیخوام از دستم ناراحت بشید
-میدونم عزیزم،به خاطر تو هم که شده من دیگه از این فکرها نمیکنم
-ممنون گلم
-ولی موضوع جالب بود وسط راه که نگه داشتم فرشته باید رانندگی کنه،میخوام ببینم تو در حین رانندگی به کجا نگاه میکنی
-فرهاد خان شوخی میکنید؟
-نه فرزانه خانم،خیلی هم جدی هستم،هر کی هم میترسه سوار نشه،رانندگی میکنی فرشته؟
بهش نگاه کزم و گفتم:با کمال میل،کی نگه میداری؟
-یک ربع دیگه
-لحظه شماری میکنم
-منم شجاعتت رو تحسین میکنم
وقتی به رستوران رسیدیم کنار مامان نشستم و چای خوردم آقایون هم مشغول کشیدن قلیون بودن.یک ساعتی نشستیم و بعد برای حرکت بلند شدیم،قرار شد از اونجا یکراست بریم خونه ی ما.
اولین نفر فرزانه بود که به ماشین خودشون پیوست و فریبا هم رفت تو ماشین عمو فرشاد
-فرزاد تو چیکار میکنی؟
-خیلی دوست دارم باهات بیام ولی میخوام با ماشین عمو فرشاد بیام
-فرزاد،ممنون که به حرفام گوش دادی
-ممنون که واقعیت رو جدی بهم گفتی
-فرزاد نمیای؟
-نه فرهاد جان من مثل تو از جونم سیر نشدم،هنوز آرزوهای زیادی دارم
-خیلی بی مزه بود آقا فرزاد
-شوخی کردم فرشته ولی ترجیح میدم همرنگ جماعت باشم و مثل فرهاد ساز خودم رو نزم
-میخوای تو هم نیا،من خودم میرم فرهاد؟
-پیشنهاد از من بود حالا خودم نیام،نگران نباش من نمیترسم
-امیدوارم همین طور باشه
-روشن کن بریم،حرف نباشه
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم،خیلی آروم میرفتم که صدای فرهاد دراومد و گفت:تو که مثل پیرمردها رانندگی میکنی،اینجوری یک روز بعد از بقیه میرسیم
-نمیخواستم از اول شوکه ات کنم ولی خودت خواستی،محکم بشین
سرعت رو زیاد کردم و از ماشین عمو محمود سبقت گرفتم،فرزانه دستی برای ما البته برای فرهاد تکون داد،حسادتم اجازه نداد زیاد کنارش باشم،سرعت رو بیشتر کردم و جلو افتادیم که گفت:تو هم که به جاده نگاه میکنی
-میترسم به جای دیگه نگاه کنم جوان مرگ بشیم،من که مهم نیستم ولی تو باید آرزوهای زیادی داشته باشی
-مثلأ چه آرزویی؟
-نمیدونم آرزوی تو چیه شاید مثل آرزوی بقیه شاید متفاوت مثل فرزاد،اوناهاش
دستی برای فرزاد و فریبا تکون دادم و در مقابل لبخندی زیبا از فریبا گرفتم و از دور برام بوس فرستاد،رو هوا گرفتمش و خندیدم

-امروز خیلی شادی؟
-مگه بده،نگفتی چه آرزویی داری؟
-تو به جای دیگه نگاه کن نگران جوان مرگ شدن من نباش،اینجا بهترین جا برای رفتنه مخصوصأ که...
-که چی؟
-دستاتو از رو فرمون بردار
-اول بقیه ی حرفت رو بزن بعد دستامو برمیدارم،قول
-دستاتو بردار،دارم بهت دستور میدم
-تا بقیه ی حرفت رو نزنی دستامو برنمیدارم،اگه بگی علاوه بر دستام،چشمام رو هم میبندم
-شوخی میکنی؟
-جدی میگم باور کن
-میخواستم بگم مخصوصأ که توی جاده ای به این قشنگی هستیم
-برای این حرفت تره هم خورد نمیکنم چه برسه دستامو از فرمون بردارم
با صدای بلند خندید و گفت:بگو میترسی
-اگه حرف خودت رو کامل میکردی ترسم میریخت و کارایی که قول دادم میکردم ولی حالا میترسم،درست حدس زدی
-فرشته ی قبلأ از این حرفا نمیزدی.دوست داری چی بشنوی؟
-همه چیز تغییر میکنه خودت گفتی،منم تأیید کردم
-تازه داره حرف فرزاد باورم میشه
-چه حرفی؟
-گفت داری سعی میکنی که غرور رو بذاری کنار
-پس موفق نبودم خودم فکر میکنم بازی میکنم ولی خیلی بد
-اصلأ اینطور نیست حرفت رو باور کردم
-کدوم حرف؟
-بماند!
-داری تلافی میکنی،خیلی بی معرفتی
-چیزی که عوض داره گله نداره خانم،داری عقب میمونی از هر سه تا ماشین عقب افتادی
-مهم نیست میخوام با آرامش رانندگی کنم
-هر طور راحتی پس من یه چرتی میزنم
-راحت باش
صندلی رو خوابوند و چشمهاش رو بست.هر چند وقت یکبار بهش نگاه میکردم وقتی میخوابید شرارت از چشمهاش محو میشد و مثل یه بچه مظلوم میشد.جاده خیلی خلوت بود و راحت رانندگی میکرد و بعضی وقتها میشد چند دقیقه بهش زل میزدم.
حس میکردم بیداره ولی برام مهم نبود وقتی نگاهم طولانی شد یکدفعه از جاش بلند شد و گفت:باور کردم میتونی به همه جا نگاه کنی اینقدر زل نزن.یه چیزی گفتم تو چرا باور کردی میخوام جوان مرگ بشم جلو رو نگاه کن دختر
-جاده خیلی خلوته حوصله ام سر رفت
-چیکار کنم؟جاده رو شلوغ کنم یا برات جک بگم؟
-هیچ کدوم همین طور خوبه،بخواب
-چرا دوباره پکر شدی؟
-بخواب حوصله ی سر و صدا ندارم
-میخوای جامون رو عوض کنیم؟
-نه راحتم،فقط بخواب
-نمیخوابم،میترسم بازم زل بزنی به اطراف و بالاخره...
-نگران نباش کاری نمیکنم آرزوهات به باد بره
-آرزوی من اینه که...
-بهتره بخوابی
-چه عجب کنجکاوی نکردی که بدونی بقیه ی جمله ام چی بود
-چه فرقی میکنه فقط وادار میشی دروغ بگی ندونم بهتره
-فکر میکنی دروغ میگم؟
یک نگاهی بهش کردم و خنده ی تلخی زدم و گفتم:تو راست میگی من اشتباه فکر کردم،تازگی ها متوهم شدم،شاید اثر بیهوشی اون روز بود که اینجوری شدم
-به خودت برچسب نزن،تو حالت خوبه
-اینطور فکر نمیکنم
-زیاد فکر میکنی فرشته،کمتر فکر کن همه چیز جور میشه
-اون موقع که بهش فکر نمیکردم هیچ چیز جور نشد حالا که دارم بهش فکر میکنم میبینم شاید بازم نشه،البته برای من!
-نمیخوای پیاده بشی؟
-کی رسیدیم؟
-چند دقیقه ای میشه،حالت خوبه؟
-حالم...مهم نیست بهتره بریم تو خونه
اون روز تا آخر شب همه با هم بودیم حوصله ی هیچ کس رو نداشتم ولی باید تحمل میکردم.
وقتی همه رفتن یکراست به سراغ اتاقم رفتم،هنوز اونجا بود مثل همیشه،هنوز رویایی رو که توش قرار داشتم رو باور نداشتم ولی کم کم داشتم بهش عادت میکردم

دو سه روزی استراحت کردم خیلی آروم شده بودم ولی هنوز حرفای تو ماشین به ذهنم چنگ میزد،شک و دو دلی باعث شده بود از نبود حسی بین خودم و فرهاد بترسم.
رابطه ها مثل قبل بود و بیشتر فریبا رو میدیدم و بعضی وقتها هم من به دیدن فریبا میرفتم ولی چون تو ساعت کاری بود فرهاد رو نمیدیدم.
با شروع پاییز و باز شدن دانشگاهها،فریبا و فرزانه سرشون شلوغ بود و بعضی وقتها افسوس میخوردم البته بیشتر حسادت اذیتم میکرد،ترس های بچه گانه به سراغم اومده بود ولی با سعی زیاد خودم رو خلاص کردم.
اواسط پاییز بود که خبر خواستگاری فرزاد رو شنیدم خیلی زود باهاش تماس گرفتم که صدای فرزانه رو شنیدم
-سلام فرزانه جان خوبی؟
-به به فرشته خانم چه عجب یادی از ما کردی؟
-فرزاد هست فرزانه جان
-بگو با ما کاری نداری
-نگو عزیزم میخواستم ببینم خبری که شنیدم حقیقت داره یا ...
-حقیقت داره خانم قراره آخر هفته بره خواستگاری فریبا
-فرزاد هست؟
-چند لحظه گوشی الان صداش میکنم
-ممنون و خداحافظ
چند دقیقه بعد صدای سلام فرزاد رو شنیدم
-سلام آقا بالاخره یک تکونی به خودت دادی
-پس خبر به تو هم رسیده
-دیر رسید ولی بالاخره رسید
-میخواستم خودم بهت زنگ بزنم ولی خبرگزاری مامانم سریعتر کار کرد
-خیلی خوشحال شدم اینو از ته دل میگم
-باور میکنم و به خاطر حرفات ممنونم
-من باید تشکر کنم به خاطر اینکه به حرفام گوش دادی راستی از فریبا جواب گرفتی؟
-جواب قطعی رو نگرفتم ان شا ا... آخر هفته
-امیدوارم خوشبخت بشی
-ممنون
-به همه سلام برسون
-سلامت باشی خدانگهدار
بعد از قطع کردن تلفن،خط مستقیم فریبا رو گرفتم و منتظر بودم که گوشی رو برداره وقتی برداشت گفتم: به به عروس خانم،بی خبر از ما قرار خواستگاری میذاری نمیگی ما هم خوشحال میشیم این خبر رو بشنویم،نترس چشم نمیزنم بی حیا
-البته با سلام
صدا منو شوکه کرد.فرهاد بود که گوشی رو برداشته بود بدون اینکه حرفی بزنم میخواستم گوشی رو قطع کنم که شروع کرد به حرف زدن
-خواب سلام هم که بلد نیستی من داماد میشم نه عروس ولی اگه خواستم اقدام کنم قول میدم اول از همه تو رو خبر کنم تا خوشحال بشی از چشمهات هم نمیترسم چون خیلی قشنگ هستن
با صدایی که به سختی از هنجره ام در می اومد گفتم:سلام شرمنده اصولأ باید این تلفن رو فریبا برداره چون تو اتاق اونه،نمیدونم شما چرا جواب دادید
-بالاخره زبون باز کردی چند روز پیش من اتاقم رو عوض کردم و این تلفن رو طبیعتأ من باید جواب بدم
-من خبر نداشتم
-آخه تازگی ها به ما سر نزدید واگرنه میفهمیدید
-شما سرتون خیلی شلوغه بهتره زیاد مزاحمتون نشم به تلفن خونه زنگ میزنم
-مزاحم نیستی،هیچ وقت نبودی،حالت چطوره؟
-بد نیستم میخواستم یکم فریبا رو اذیت کنم که...
-تیرت به سنگ خورد
-تو باعثش شدی
-متأسفم که برنامه ات رو بهم ریختم ولی خوشحالم که به خاطر این اتفاق صدات رو شنیدم
-روز خوبی داشته باشی خداحافظ
-مواظب خودت باش بیشتر به ما هم سر بزن،به امید دیدار
آخر هفته فرزاد به خواستگاری رفت و خیلی زود جواب مثبت فریبا رو گرفت حدود یک ماه بعد اونا عقد کردن ،روزی که من از دیدنش خیلی خوشحال شدم،اولین رویداد مثبت تو رویای من در حال اتفاق بود و من از شادی تو آسمون سیر میکردم و فرهاد از شادی من در تعجب بود ولی وقوع این ماجرا باعث شد حس کنم که میتونم همه چیز رو تغییر بدم و به بهترین وجه لحظات رو بسازم.اون لحظات هدیه ای از طرف خدا بود برای جبران گذشته،گذشته ای که با غرور نابود شده بود
نزدیک عید بود،دوست داشتم برای تعطیلات عید راهی شمال بشم که خانواده ام درباره ی یک سفر چند روزه به اصفهان و شیراز خبر دادن،با شنیدن این خبر منقلب شدم.
نمیخواستم به این سفر برم تو اون لحظه فقط به اتفاقی که توی سفر قبل برام اتفاق افتاده بود فکر میکردم.
بعد از اون تعطیلات من به خارج رفتم و قصه ی جدایی شروع شد به گریه افتادم و از بابا خواهش کردم که به این سفر نریم.
پدرم باورش نمیشد به خاطر یک سفر کوتاه اینقدر ناراحت بشم.فردای اون روز وقتی بیدار شدم متوجه صحبت مادرم شدم که به زن عمو میگفت که من موافق این سفر نیستم و از تعجبش درباره ی رفتار من گفت،نمیدونم زن عمو چی گفت که مامان خوشحال شد و گفت فکر خوبیه شاید جواب بده،منتظر هستم.
فکر کردم قراره عمو فرشاد و زن عمو بیان تا من رو راضی کنن،خودم رو آماده کرده بودم تا جلوی همه بایستم و بگم نمیخوام به این سفر بیام،با اونکه فرزاد عقد کرده بود ولی بازم از این سفر بدم می اومد و حس خوبی بهش نداشتم

حوالی 11 صبح بود که حاضر شدم تا از خونه بیام بیرون که مادرم گفت:کجا فرشته جان؟
-میرم رنگ بخرم
-بذار بعدازظهر برو عزیزم،الان یکم به من کمک کن
-زود برمیگردم رنگ فروشی که نزدیکه
مامان هی این پا و اون پا میکرد
-مامانی چیزی میخوای بگی؟
-نه خانومم
با ناامیدی گفت:خواب برو زود برگرد،باهات کار دارم
حدسم درست بود قرار بود کسی بیاد و نمیخواست بذاره من برم خیلی سریع از خونه خارج شدم و در رو که باز کردم،دستش رو زنگ بود ولی هنوز نزده بود
-سلام چه عجب یادی از ما کردید؟
-سلام خوبی؟
-پس حدسم درست نبود فکر کردم عمو و زن عمو بیان
-باهوش شدی
-به قول گلنازم،خاله اش همیشه باهوش بوده
-چه از خود راضی،حالا کجا داری میری؟
-میرم رنگ بخرم شما هم تشریف ببرید داخل مزاحم مادرم بشید من کار دارم
-من اومدم با تو حرف بزنم،با هم میریم،کجا هست؟
-زیاد دور نیست چند تا خیابون پایین تره
-پس بشین بریم
-مزاحم نمیشم
-اینقدر حرف نزن،بشین برام تعریف کن
-چی رو؟
-اینکه چرا نمیخوای بیای سفر،من کل کارهام رو به بعد عید موکول کردم که بیام سفر حالا تو داری خرابش میکنی
-من که نگفتم شما سفر نرید فقط گفتم خودم نمیام
-دلایلت رو بگو چون حوصله ی چرت و پرت شنیدن ندارم
-دلیل نداره همین جوری تصمیم گرفتم نیام
-تو هیچ وقت بی دلیل کاری انجام نمیدی مامانت میگفت به خاطر نیومدن گریه کردی،درسته؟
ساکت شدم و هیچی نگفتم
-فرشته حرف بزن چی شده که نمیخوای بیای سفر،کسی چیزی گفته؟
-کی جرأت این کار رو داره
-شدی فرشته همیشگی،قوی و مغرور،حالا بگو چی شده؟
-میترسم
ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد و خودش به در تکیه داد،روبروم بود و من جرأت نگاه کردن به صورتش رو نداشتم.دستش رو به صورتم آورد وقتی متوجه حرکتش شدم خودم رو عقب کشیدم که زود دستش رو برگردوند و گفت:از چی میترسی؟
-از یه خواب،شاید یه کابوس،شاید هم یه رویا ولی هر چی بود و هست من ازش میترسم
-چه چیز اون رویا ترسناک بود؟
-نمیتونم بگم یعنی نمیتونم توضیح بدم،فقط نمیخوام بیام
-من دوست دارم برم شیراز،تو دوست نداری؟
-دوست دارم ولی گفتم که میترسم مثل اینکه وقتی این کلمه رو میگم خوشت میاد،دوست داری هی تکرارش کنم
-تا نگی چه چیز این سفر ترسناکه همین آش و همین کاسه است درست حرف بزن بذار منم بفهمم اینجا چه خبره
-اذیتم نکن نمیتونم توضیح بدم خودم هنوز درکش نکردم احساس میکنم دیوونه شدم نمیخوام تو و بقیه ام همین حس رو داشته باشند
-من هیچ وقت این فکر رو درباره ی تو نمیکنم
-نمیخوام بیام سفر میفهمی؟
نزدیکم شد،ترسیدم ولی قدرت تکون خوردن رو نداشتم فاصله با صورتم خیلی کم بود ولی لبش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:من بالاخره میفهمم از چی میترسی،نمیتونی چیزی رو ازم مخفی کنی ولی حالا به زورم که شده میبرمت مسافرت با ببینی چه سفر عالی و بی نظیری میشه
به سرعت به جای خودش برگشت و ماشین رو روشن کرد،شوکه بودم و نمیدونستم چی باید بگم دوست نداشتم مقابلش کوتاه بیام ولی دلمم نمیخواست رو حرفش حرفی بزنم و خیلی راحت کوتاه اومدم و خودم رو سپردم به تقدیر
تا زمانی که به خونه برگشتیم حرفی بین ما رد و بدل نشد وقتی رسیدم مادر از فرهاد پذیرایی کرد،من هم به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.
نیم ساعتی بود که رو تخت نشسته بودم و بهش فکر میکردم که صدای در باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام
-اجازه هست؟
-کله ات رو آوردی داخل خودتم بیا دیگه
-چه اتاق فانتزی ای داری،اینهمه عروسک چیه مگه تو بچه ای؟
-بچه نیستم ولی دخترم،اتاق فریبا رو دیدی؟
-هر وقت میرم اتاقش همینا رو بهش میگم ولی کو گوش شنوا شاید شوهر کنه درست بشه
-بشین فرهاد
-نیم ساعته اومدی لباس عوض کنی،هنوزم همون لباسا تنته چیکار میکردی؟
-نشسته بودم مثل همین الان
-به زن عمو گفتم راضی شدی بیای لطفأ ضایعم نکن،سه روز دیگه حرکت میکنیم
-تو نمیتونی از طرف من تصمیم بگیری
-حالا که گرفتم البته تو مثل همیشه میتونی ساز مخالف کوک کنی،هر طور راحتی
-کجا میری؟
-میرم پایین تو هم زود بیا چون خیلی گرسنمه
-شکمو،الان میام پایین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 304
بازدید کل : 11651
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس