-اگه اونا خودشون راضی باشن من حرفی ندارم یعنی نمیتونم و نمیخوام جلوی عشق اونا رو بگیرم
-پس موافقی؟
-آره موافقم راستی فریبا ازدواج کرده؟
-نه
-چرا آدمها خودشون رو محکوم میکنن اون میتونست زندگی خوبی داشته باشه ولی...
-تو چرا ازدواج نکردی؟
-من... من... شماره فرزاد رو داری؟
-میخوای چیکار؟
-باهاش کار دارم
عصبی شده بود ولی مثل گذشته جواب خاصی نداد و شماره رو روی یک کاغد یادداشت کرد و به سمتم گرفت
-اینم شماره ی فرزاد موفق باشی
-تو چه کاری موفق باشم؟
-هر کاری که باهاش داری
-میخوام چند روز پیش گلناز باشم از نظر تو که اشکالی نداره؟
-من کلید رو ازت گرفتم؟
-نه چطور؟
-پس وقتی بهت کلید دادم اجازه ی حضور بهت دادم پس این حرفا معنی نداره راستی اگه حضور من...
-من اذیت نمیشم اینجا خونه ی توئه خوشحال میشم بمونی و بیشتر از من صدف خوشحاله
-یک جمله ی متفاوت،چی باعث شد اینقدر تغییر رویه بدی،دو روز پیش اینطور نبودی
-شاید مرور زندگی بهم فهموند باید زندگی بعضی ها رو دوباره بسازم!
-فرشته...
-بعدأ حرف میزنیم فعلأ از آرامش دریا لذت ببر،این کار رو همیشه دوست داشتی
به سمت تلفن داخل سالن رفتم و شماره فرزاد رو گرفتم بعد 7 یا 8 تا بوق دیگه نا امید از جواب دادن داشتم گوشی رو میذاشتم که جواب دادن
-سلام
-سلام بفرمایید
-با آقای فرهمند کار داشتم
-خودم هستم شما؟
-صدات رو نشناختم،فرشته هستم
-شوخی میکنید من یک فرشته بیشتر نمیشناسم که اصلأ به این فکر نمی افته که حالی از من بپرسه
-زنگ نزدم حالت رو بپرسم زنگ زدم بهت بگم الان فهمیدم خیلی احمقی
-الان مطمئن شدم خود خودتی،نصف شبی زنگ زدی اینو بگی؟حالت خوبه؟
-عالی ام ولی تا حالا اینقدر احمق ندیده بودمت
-فرشته چی داری میگی؟
-میگم کسی رو که عاشقت بود ندیدی و حالا هم داری تنها زندگی میکنی
-تو که عاشق من نبودی از کی داری حرف میزنی؟
-از کسی که واقعأ لایق عشقش نبودی
-با کنایه حرف نزن من مجبور نیستم به حرفات گوش بدم
-آره مجبور نیستی میتونی گوشی رو قطع کنی و به زندگیت ادامه بدی
-درست حرف بزن جوری که من متوجه بشم
-دارم درباره ی کسی میگم که تمام مدت جلوی چشمت بود ولی تو نمیدیدی الان که میبینم من تحمل این همه بی احساسی رو نداشتم
-بگو کی؟دیوونه ام کردی فرشته
-نشناختی؟فریبا رو میگم
-زنگ زدی شوخی کنی؟امکان نداره من هر سال فرهاد و فریبا رو میبینم اگه چیزی بود میفهمیدم
-چون تو ندیدی و نفهمیدی دلیل نبودن این حس نیست
-تو چرا حرصش رو میخوری؟
-چون تو با کارات دلش رو شکستی میفهمی؟
-آره میفهمم وقتی رفتی به خودم اومدم فهمیدم عاشق نبودم و همه چیز رو خراب کردم،فرزانه ...
وقتی رفتی فهمیدم فرزانه برای کامل کردن نقشه اش به من احتیاج داشت،سخت بود بفهمم خواهرم منو بازی داده تا به خواسته ی خودش برسه،خیلی به هم ریختم اومدم اینجا و یک زندگی جدید شروع کردم
-تو فقط فرار کردی،خیلی بده که بخوای روزهات بدون هدف بگذرونی
-آره بده ولی دارم تاوان بازی خوردن خودم رو میدم اونم با تنهایی خودم
-میتونی تنها نباشی البته اگه خودت بخوای
-الان دیگه خیلی دیره
-هنوزم داری فرار میکنی فرزاد،تو لایق یک زندگی خوب هستی البته اگه شجاعت روبرو شدن داشته باشی
-به نظرت منو قبول میکنه؟
-نمیدونم تو باید سعی خودت رو بکنی تا به نتیجه برسی امیدوارم نتیجه مطلوب باشه
-الان ایرانی؟
-آره
-یکم کارهام رو جمع و جور کنم،دو سه روز دیگه برمیگردم
-موفق باشی فرزاد
-ممنون فرشته
-خواهش خداحافظ
-به امید دیدار
وقتی برگشتم بیرون صدف و فربد برگشته بودند،ترس روبرو شدن با صدف تمام وجودم رو در برداشت
-سلام خاله صبح به خیر
-سلام فرشته کوچولو صبحت به خیر،چه زود بیدار شدی خاله
-همیشه زود بیدار میشم بریم پیش عمو فرهاد؟
-بریم عزیزم
به سمت ساحل رفتیم و در طول راه به شیرین زبونی های فرشته گوش میدادم،اون درست مثل مادرش منو به وجد میآورد و منم خیلی دوستش داشتم
-سلام مامانی صبح به خیر
دلم لرزید ولی خوشحال شدم اون مثل همیشه صدام کرد
-سلام دختر خودم،پیاده روی خوب بود؟
-عالی بود فرشته کوچولو چطوره؟
-خوبم صدف جون
-مامانی صبحونه نمیخوریم
-چرا عزیزم بیا بریم آشپزخونه
صدف خوبی؟
-خوبم مامانی نگران نباشید
-میخوای برگردیم؟
-ما که تازه اومدیم چرا برگردیم
-گفتم شاید دوست داشته باشی برگردی
-به نظرم به تعطیلات ادامه بدیم البته اگه از نظر شما مشکلی نیست و موافقید؟
-من موافقم
در حین صحبت با صدف یخچال بررسی کردم،همه چیز آماده بود
-صدف جان یک چای خوب دم کن تا من میز رو بچینم و تخم مرغ عسلی کنم
-چشم کی بریم گردش مامانی؟
-بعد صبحونه استراحت بکنید بعدش یک دور اطراف میزنیم دیشب هیچ کدوممون نخوابیدیم
فرشته کوچولو برو عمو فرهاد و فربد رو صدا کن بیان
-چشم خاله
-صدف جان نمک و فلفل رو هم بیار
-آوردم مامانی،چیز دیگه ای نمیخواید؟
-نه عزیزم همه چیز هست
-به به خانم ها چه کردن،فرشته خانم قبلأ از این کارها نمیکردی
-همه چی فرق کرده آقا
-مشخصه راستی دست پختت چطوره؟
-عالیه عمو بی نظیره،مامانم یک کدبانوی کامله
-تعریف که دست پخت نمیشه باید دید و چشید تا باور کرد
-تا امتحان نکنی راضی نمیشی؟
-تو که منو میشناسی
-فکر کنم بشناسم حالا چی دوست داری؟
-خودت حدس بزن
-نارنج با شما بقیه کارها با من
-به روی چشم
صبحانه در کمال آرامش و در فضای خوبی خورده شد هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم کنار فرهاد اینقدر آروم باشم،کنار هم بودن ما همیشه با دعوا و جنگ اعصاب همراه بود ولی امروز واقعأ عالی بود.
درست کردن ناهار به عهده ی من بود و فرهاد روی تک تک کارها نظارت داشت،قرار شد ماهی شکم پر درست کنم با نارنج فراوون،عاشق نارنج بود و من اینو خوب میدونستم چون خودمم این عشق رو درک کرده بودم
بالاخره غذا حاضر شد و اولین نفر امتحانش کرد،حس و حال دختری رو داشتم که برای اولین بار غذا درست کرده،از چهره اش رضایت خونده میشد و من راضی بودم
بعد از خوردن ناهار،فربد و صدف برای خرید رفتن و من هم چای درست کردم و به کنار فرهاد رفتم،کنار پنجره ایستاده بود
-اونجا چی هست که غرق تماشا شدی فرهاد؟
-کی اومدی؟
-چند دقیقه ای میشه،نگفتی
-دریا
-همین؟
-چیز کمی نیست، به من هم چای میدی؟
-آره حتمأ
-ممنون خانم
-راستی عمو فرشاد کجاست،کی برمیگرده؟
-دقیق نمیدونم ولی بفهمه تو اینجایی زود برمیگرده،میخوای باهاش صحبت کنی؟
-معلومه که میخوام
فرهاد مشغول شماره گیری شد،بعد از بیست و چند سال حرف زدن،یکم استرس داشتم
-سلام خوبی بابا چه خبر؟
-...........
-همه خوبن؟شما چطوری؟کی برمیگردی؟
-...........
-فربد هم خوشحال میشه بشنوه،راستی بابا یکی میخواد باهات صحبت کنه
-...........
-نه فربد نیست،الان گوشی رو میدم بهش
گوشی به سمتم گرفت و گفت:حرف بزن
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا حرف زدم
-س سلام
-سلام دخترم،چه صدای آشنایی
-خوبی عمو فرشاد؟
-ای جانم،بگو که درست حدس زدم،بگو دارم با فرشته ام حرف میزنم
-خودمم عمو
-کجایی دختر؟میدونی چند ساله ازت بی خبرم؟
-الان ایرانم عمو،دلم براتون تنگ شده
-منم دلم برات تنگ شده عمویی،زود برمیگردم
فرهاد گوشی رو گرفت و خودش صحبت کرد
-چند روزی میشه دیدمش بابا
-...........
-ماجراش طول و درازه،همین رو بگم که داریم فامیل میشیم
-...........
-بیاید خودتون از همه چیز خبردار میشید
-...........
-باشه به فربد میگم زنگ بزنه،خداحافظ
مطمئن باش فردا،پس فردا برگشته،اون طاقت موندن نداره خوبی فرشته؟
-آره خوبم،میدونی چند سال منتظر شنیدن این صدای آشنا بودم؟
-چرا نخواستی رابطه های قبلی رو دوباره برقرار کنیم؟
-میترسیدم،شاید نتونی درک کنی ولی حالا حس میکنم خیلی چیزها رو از دست دادم
-هنوزم وقت برای جبران هست
-اینطور فکر میکنی؟
-مطمئنم،چایی هم که یخ شد
-الان عوضش میکنم
-ممنون،راستی به فرزاد...
-آره زنگ زدم
-فرشته تو...
-نگران نباش احساس میکنم بهترین کار دنیا رو انجام دادم،اینو باور دارم
-امیدوارم
فردای اون روز به تهران برگشتیم،طی سه چهار روز تونستم خونه و باغ رو روبراه کنم و دوباره نقاشی رو شروع کردم و برای اولین طرح بعد از چندین سال دوباره باغ رو کشیدم به یاد تابلویی بودم که به فرهاد هدیه دادم
بالاخره روزی که میخواستم از راه رسید صبح تنها بودم که زنگ رو زدن،تو باغ مشغول نقاشی بودم وقتی در رو باز کردم با چهره اش به گذشته به زندگی برگشتم
-فرشته...
-سلام عمو
بغض دوری 7 ساله از پدر و مادرم،دوری بیست و چند ساله از کسانی که دوستشون داشتم،همه و همه رو تو آغوش پرمهرش ریختم و اون بدون هیچ اعتراضی اجازه داد که تو آغوش پرمهرش خودم رو سبک کنم
-منم با بابا اومدم بد نیست یکم تحویل بگیری!
از آغوش عمو فرشاد به سمت فرهاد برگشتم
-حسود نبودی آقا چی شده؟
-الان حس میکنم یکم هستم
بدون توجه به جمله ی فرهاد برای داخل اومدن تعارفشون کردم
-شرمنده بیرون نگهتون داشتم بفرمایید داخل
-چی میکردی عمو؟
-نقاشی
-چی میکشیدی فرشته؟
-یک طرح از باغ
-مثل همونی که برای من کشیدی؟
-تقریبأ ولی از یک زاویه ی دیگه
-عروس قشنگ من خونه نیست؟
-دانشگاه است برای ناهار برمیگرده
-اگه یک غذای خوشمزه درست کنی قول میدم ناهار بمونیم،راضی کردن بابا هم با من
-چه پررو! چرا فریبا نیومد؟
-یک قرار کاری داشت گفت خودش میاد
-به خاطر عمو و فریبا هم که شده یک غذای خوشمزه آماده میکنم،نگران نباش،عمو هنوز تو باغ قدم میزنه؟
-آره اون اینجا رو خیلی دوست داشت حالا بعد از این همه مدت نمیتونه دل بکنه
-منم وقتی برگشته بودم همین حال رو داشتم
-غذا رو کی درست میکنه اصلأ چی درست میکنی؟
-غذام رو درست کردم نگران نباش ولی قبلأ اینقدر شکمو نبودی
-خیلی چیزا تغییر کرده
-به فربد خبر بده که با صدف بیاد اینجا
-خودش میدونه،راستی فرزاد امشب میاد
-جدی؟
-آره صبح خبر داد که میاد
-از عمو محمود چه خبر؟
-خارج تشریف دارن پیش...
-با فرزاد رابطه ای ندارن؟
-تا اونجایی که من خبر دارم،نه
اون روز واقعأ عالی بود بعد از ناهار صحبت درباره ی صدف و فربد پیش کشیده شد و عمو پیشنهاد داد که یک جشن عقد براشون برگزار کنیم و زمانش رو هم برای دو هفته بعد که مصادف با تولد یکی از معصومین بود انتخاب کرد.
جنب و جوش خاصی همه رو در بر گرفته بود و قرار شد خرید حلقه و وسایل مخصوصشون رو خودشون انجام بدند
روزهای بهاری من،زیباتر از هر بهاری داشت به خودش شکل میداد و رابطه ای پر از عشق ایجاد میکرد
-خوشحالی فرشته؟
-بی اندازه مثل خودت که سر از پا نمیشناسی
-راست میگی واقعا خوشحالم،من همیشه زندگی خوبی رو برای فربد خواستار بودم و حالا دارم به چشم خودم میبینم،چیزی کم و کسر نداری؟
-نه همه چیز جوره امیدوارم همه چیز خوب و خوش تموم بشه
-چرا اینقدر نگرانی؟
-نمیدونم راستی از فریبا و فرزاد چند روزه ندیدمشون
-تو نمیدونی؟
-چی رو؟
-تو به فرزاد گفتی؟
-چی رو گفتم؟
-فرزاد دو روز پیش از فریبا خواستگاری کرد،کار تو بود درسته؟
-نمیدونم از چی صحبت میکنی فرهاد
-باشه باور کردم تو هیچی نمیدونی
-همیشه همین جور حرفای منو قبول کن حالا هم بهتره به مهمونا سر بزنی
-چشم خانم
داشت ازم دور میشد احساس خوبی داشتم ولی یک صدا از درونم میگفت ...
-فرهاد
-جانم؟
-یک قولی بهم میدی؟
-چه قولی؟
-مواظب صدفم باش من اونو بیشتر از جونم دوست دارم قول بده همیشه کنارش باشید و تنهاش نذارید
-فرشته چت شده،چرت نگو دوست دارم حرفای قشنگ بشنوم
-خواهش میکنم،بهم قول بده فرهاد
-بهتره خودت کنارش باشی و ازش مراقبت کنی.
چشمکی زد و ادامه داد:من مسؤلیت قبول نمیکنم